بعد از اینکه با زور و زحمت از تپه «چالفورد» بالا رفت، حسابی به هنهن افتاد و گیج و ویج بود که چهقدر راه مانده است؟! همان موقع سروکله کشاورزی پیدا شد که از راه دیگری میرفت.
غریبه پرسید: «چهقدر راه تا سیر نستر مونده؟»
کشاورز گفت: «با گاو یا بدون گاو؟»
غریبه گفت: «گمونم بدون گاو.»
کشاورز گفت: «پس نمیتونم بهت بگم، چون من هیچ وقت این راه رو بدون گاو نرفته ام.»